؛؛؛ خداوندا؛؛؛
اگرروزی تو از عرشت به زیر آیی ...لباس فقر رابپوشی
غرورت را برای نان بریزی پای نامردان زمین وآسمان را کفر می گویی!!!
خداوندا اگردر ظهر گرما خیز تابستان کنار سایه ی دیوار لبان خشکیده ات را بر کاسه ای مسین وفقیرانه بگذاری
وقدری آن طرف تر خانه های مرمرین را ببینی زمین وآسمان را کفر می گویی!!!
وباز پشیمان می شوی از قصه خلقت! ازاین بودن! از این بدعت!...
زمین وآسمان را کفر می گویی ...نمی گویی؟؟؟!!!!
باز هم گلدان خالی وجودم خالی ترین گلدان هاست...دستم آن یکی جفتش را گم کرده است آیا کسی ندیده !!!نمی دانم کاش بر می گشتیم عقب وهمه خودمان را بر می داشتیم تا امروزمان این همه خالی نباشد ومن آن قدر پوچی این دنیارا چشیده ام که هیچ شیر ینی نمی تواند تلخیش را ببرد..ومن هنوز شب که می شود به تمام ستاره ها حسادت می کنم...ومن هنوز دارم شب ها خواب پیله را می بینم...
روزی می آید وروزی می رود واین عبور مداوم مارا خواهد کشت...
یازده سالگی تنها این عیب را داشت
که دیگر نمی شد ده ساله بود...
ودهسالگان هرگز این را نفهمیدند....
سلام وبلاگ با حالی داری اگه وقت کردی سری هم به من بزن